این ها همان اگزیت هایی است که از وقتی رفته ای سهمت را نگه داشته ام...این ها امید های من هستند امید به این که روزی برمیگردی و این اگزیت ها را که سهم توست دوباره کنار من میخوری....
تکیه
داده بودم به قفسه ی سینه اش..دنیا هنوز جای ِبی امنی بود برایم.سعی می کرد به گوشم
و بعد به دلم بفهماند که نباید به هیچ چیز ِ آینده فکر کرد،و نمی دانست که من سال
هاست به آینده فکر نمی کنم .خندیدم .شبیه ِوقت هایی که می ترسیدم از تنهایی و بعد
از ورم کردن ِچشم هام از گریه،هیستریک می خندیدم .تکیه داده بودم به قفسه ی سینه
اش.به هیچ چیزفکر نمی کردم.فکر نمیکردم اما می توانستم همانجا گریه
کنم . می توانستم برای رنجش ِعمیقی که در آن لحظه قلبم را مچاله می کرد سال
های ِسال اشک بریزم..اما این کار را نکردم.فقط لبخند زدم .همه چیز را قورت
دادم و دست های ِدنیا را باز گذاشتم برای ِبی رحمانه تاختن .برای
..برای ِ شب ها و روزهای ِبعدی که به تنهایی ِهمیشگی ام لبخند خواهم زد...
یادش بخیر... میکشیدی دست بر لبهایم "میخندیدم" میکشیدم دست بر لب هایت "میخندیدی" و بعد مثل کسی که دنبال بهانه ای برای بستن چشم هایش باشد سر بر شانه ی همدیگر غرق آرامش میشدیم...