عنوان وبلاگ زیر سیل اشک های نویسنده جان داد...

عنوان وبلاگ زیر سیل اشک های نویسنده جان داد...

کسی که این وبلاگ بخاطرش متولد شد به سادگی یک لبخند همه چیز را تلخ به پایان برد...
عنوان وبلاگ زیر سیل اشک های نویسنده جان داد...

عنوان وبلاگ زیر سیل اشک های نویسنده جان داد...

کسی که این وبلاگ بخاطرش متولد شد به سادگی یک لبخند همه چیز را تلخ به پایان برد...

راستی دستهایمان چقدر به هم می آیند....




فشار آرام دستهایت را دوست دارم ؛

وقتی که مردانگیت را به رُخ انگشتانم می کشی ...
.
.
.

تڪیـﮧ گـآهَم بآش !




میخـوآهَم سَنگـینی نِگـآه ایـن مَرבمِ حَسـوב شَهـر رـآ





تـو هـَم حـِس کنـی




ایـن مَرבم نمیتَـوآننـَב ببیننَـב



בست هآیِمـآن تـآ این اَنـدآزه بِہم می آینـב !

لعنتی....


هی فلانی!!!

تمام لحظه هایی که سرگرمی ات بودم...

زندگی ام بودی...

خاطره هات منو خسته ام کرده....



  غیرت دارم روی خاطراتمان....


       برای هرکسی تعریفشان نمیکنم...


              تو فقط مرد باش و انکارشان نکن...







امید های من...



آدامس های EXITهندوانه ای را بخاطر داری؟؟

همان هایی که من بی تو و تو بی من نمیخوردی

این ها همان اگزیت هایی است که از وقتی رفته ای
سهمت را نگه داشته ام...این ها امید های من هستند
امید به این که روزی برمیگردی و این اگزیت ها را که سهم توست

دوباره کنار من میخوری....


گفتند:گرسنگی نکشیدی عاشقی یادت بره...!

روزه گرفتم تا فراموشت کنم
اما...
شدی دعای افطار و حاجت سحرم....

میخواست نمانم...

تکیه داده بودم به قفسه ی سینه اش..دنیا هنوز جای ِبی امنی بود برایم.سعی می کرد به گوشم و بعد به دلم بفهماند که نباید به هیچ چیز ِ آینده فکر کرد،و نمی دانست که من سال هاست به آینده فکر نمی کنم .خندیدم .شبیه ِوقت هایی که می ترسیدم از تنهایی و بعد از ورم کردن ِچشم هام از گریه،هیستریک می خندیدم .تکیه داده بودم به قفسه ی سینه اش.به هیچ چیزفکر نمی کردم.فکر نمیکردم اما می توانستم همانجا  گریه کنم . می توانستم برای رنجش ِعمیقی که در آن لحظه قلبم را مچاله می کرد سال های ِسال اشک بریزم..اما این کار را نکردم.فقط لبخند زدم .همه چیز را قورت دادم  و دست های ِدنیا را باز گذاشتم برای ِبی رحمانه تاختن .برای  ..برای ِ شب ها و روزهای ِبعدی که به تنهایی ِهمیشگی ام لبخند خواهم زد...

یادش بخیر



یادش بخیر...
میکشیدی دست بر لبهایم
"میخندیدم"
میکشیدم دست بر لب هایت
"میخندیدی"
و بعد مثل کسی که دنبال بهانه ای برای بستن چشم هایش باشد
 سر بر شانه ی همدیگر
غرق آرامش میشدیم...

دانه دانه...

تســــبــیح میشوم زیر انگشــــتانت
دانـــه دانــــه میـــرانـــی ام
تا خــــودت را بالا ببـــــری . . .

نمیدانم...



نمیــــــــــــــدانم چگونه گم شد…
در شــــــــــهری که …
تمام خیـــــابانهایش را با هم گشتیــــــــــــم…

ازم جداش نکن....

خدایا اروم میگم بین خودمون بمونه......
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ازم جداش نکن

هیس...

هـیـــس !
بیـــن خودمان باشــــد ..
× من هنوز تـ ـو را یـواشکی دوست دارم ×