کسی که این وبلاگ بخاطرش متولد شد به سادگی یک لبخند همه چیز را تلخ به پایان برد...
کسی که این وبلاگ بخاطرش متولد شد به سادگی یک لبخند همه چیز را تلخ به پایان برد...
تکیه
داده بودم به قفسه ی سینه اش..دنیا هنوز جای ِبی امنی بود برایم.سعی می کرد به گوشم
و بعد به دلم بفهماند که نباید به هیچ چیز ِ آینده فکر کرد،و نمی دانست که من سال
هاست به آینده فکر نمی کنم .خندیدم .شبیه ِوقت هایی که می ترسیدم از تنهایی و بعد
از ورم کردن ِچشم هام از گریه،هیستریک می خندیدم .تکیه داده بودم به قفسه ی سینه
اش.به هیچ چیزفکر نمی کردم.فکر نمیکردم اما می توانستم همانجا گریه
کنم . می توانستم برای رنجش ِعمیقی که در آن لحظه قلبم را مچاله می کرد سال
های ِسال اشک بریزم..اما این کار را نکردم.فقط لبخند زدم .همه چیز را قورت
دادم و دست های ِدنیا را باز گذاشتم برای ِبی رحمانه تاختن .برای
..برای ِ شب ها و روزهای ِبعدی که به تنهایی ِهمیشگی ام لبخند خواهم زد...
سمان
چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 10:25